آرام مى خزم هر شب به بسترم ،
در هيأتِ كرمِ بَريشم كه پيله را !
در آرزوى بلوغ :
– پروانه اى شدن – ؛
حمّالِ رنگهايى كه به خورشيد مى روند !!
اما حقيقتِ محتوم چيزِ ديگرى ست :
– ناكامىِ بلوغِ كرم ،
در ازدحامِ كارگاهِ نمورى كه دور نيست !
– يك استحاله ى غريب – ،
تبديلِِ پيله ها به حريرهاى ململين ؛
ديگر تمامِ قصّه عوض مى شود از اين به بعد ،
شايد لباسِ شب ،
شايد حريرِ روسرى ،
شايد لباسِ زيرِ فاحشه اى كه مثلِ من ،
آرام مى خزد هر شب به بسترى !!
آرام مي خزم امشب به بسترم ،
در بسترى كه خواب هم با من غريبه است !
حالا تو هم بگير و بخواب ،
اين قصّه ، واقعيّت نيست !!
تو واقعى ترين زنِِ شهرى و من ،
يك مردِ دربدر،
آواره در جهانِ قصّه و شب : جنيّان و پرى ؛
من اهلِ شهرى اَم كه مردمِ آن با هم غريبه اند ؛
حتى غريبه تر ز فاصله ى ناهيد و مشترى !!
ديگر بگير و بخواب ،
نه قصّه و نه شعر،
چيزى براى تو ندارم كه هفت پشت غريبه ترى !!!
غریبه
Advertisements